سفرهای بدون مرز با مونا و علی
خیلی ها سفر را دوست دارند و یا می گویند عاشقش هستند اما کمتر کسی است که تمام زندگیش سفر باشد و به دور از تمام دل مشغولی های روزمره فقط و فقط به جاده و سفر و مقصد های تازه فکر کند.
زوجی پر از انرژی با دیدی متفاوت نسبت به سفر و جهانگردی که مدتی است که با شعار “سفرهای بدون مرز” راهی جاده ها شده اند و در مسیرشان به هرجا که رسیده اند در نقش سفیران صلح و عشق بر روی طوماری پارچه ای امضا گرفته اند.
علی و مونا زوجی هستند که رویاهای گذشته شان را به واقعیت تبدیل کرده اند و معتقدند در لحظه، برای خودشان و رها و آزاد زندگی می کنند. می گویند بهای این آزادی را پرداخته اند و با سختی های زیادی دست و پنجه نرم کرده اند. مثالی واقعی از ضرب المثل ” خواستن توانستن است” را می توان در زندگی آنها جستجو کرد. کابوسشان این است که در جای خودشان ثابت بمانند و پای بند شوند. رها بودنشان را با هیچ چیزی عوض نمی کنند و لحظه ای هم از آن پشیمان نشده اند. تنها حسرتشان این است که چرا زودتر در این راه قدم نگذاشته اند!؟
داستان های شنیدنی بسیاری برای گفتن دارند و اگر ساعت ها هم پای صحبت هایشان بنشینی خستگی به سراغت نمی آید. چهره های خندان و نگاه های مشتاقشان لذت همصحبتی را چندین برابر می کند.
علــــــی :
علی نوروزی هستم متولد سال ۱۳۵۸، اصالتا تفرشی هستیم، از پنج – شش سالگی تا ۲۰ سالگی تو تفرش بودم، رشته ی تحصیلیم الکترونیک بود که تو دانشگاه تفرش خوندم، البته تمومش نکردم. تو زندگیم کلی شغل عوض کردم و یه جا نتونستم بمونم، یه مدت، پیشِ پدرم کشاورزی کردم، مدتی تو کار قطعات کامپیوتر بودم، ضبط و باند ماشین و طلاسازی هم کار کردم، یه مدت یه مغازه داشتم که کارای کامپیوتری انجام می دادم، طولانی ترین شغلم تو یه شرکت بود که حدود ۱۰ سال طول کشید. سال ۷۸ تو تفرش از طریق دخترخاله ی مونا که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند، باهاش آشنا شدم، این آشنایی ادامه پیدا کرد و سال ۸۲ باهم ازدواج کردیم. سال ۸۷ هم کلاسای آموزش طبیعت گردی رو شروع کردیم.
مونـــــا :
مونا حسین زاده، متولد ۱۳۶۲٫ همزمان با گرفتن دیپلمم با علی آشنا شدم و ازدواج کردیم. کلا سفر رو دوست داشتیم، از همون اول که آشنا شدیم دوست داشتیم جاهای جدید رو ببینیم. همیشه فکر می کردیم جهانگردی حتما یه پول زیادی می خواد تا بتونی کشورای مختلف رو ببینی. کلاسای طبیعت گردی رو که رفتیم دیدمون خیلی عوض شد و دیدیم که خیلیا واقعا با هیچی سفر رفتن. با خودمون گفتیم پس میشه! این پوله خیلی مهم نیست، خواستن مهمه. به علی گفتم دیگه سرکار نره!
علی با خنده ادامه می دهد:
یه شب اومدم خونه یهو مونا گفت نرو دیگه سرکار، چه فایده ای داره؟! فردا منم رفتم گفتم دیگه نمیام، فقط منتظر بودم مونا بگه نرو …
هر دو با هم می خندند.
مونـــا :
اصلا علاقه به کارش نداشت، مجبوری می رفت. چهارشنبه ها و شنبه ها رو هم اکثرا مجبور می شد مرخصی بگیره تا بریم سفر. خلاصه من گفتم حقوقی که می گیری به این اذیت شدن نمی ارزه. همیشه فکر می کردیم می تونیم پول رو پس انداز کنیم و در آینده کلی سفر بریم اما هر هزار تومن رو هم خرج سفر می کردیم. به این نتیجه رسیدیم که می تونیم تور ببریم، هم به سفری که دوست داریم می رسیم و هم پول در میاریم، علی هم موافقت کرد.
-چی شد که راهی جاده ها شدین؟
علـــــــی :
از اول هم تو جاده بودیم! همون سال ۸۱ که عروسی کردیم من یه جیپ داشتم که ماشین عروسمون هم همون بود. چون پدرم جیپ داشت منم دوستش داشتم و جزئی از چیزایی بود که تو خانوادمون بود. منم تا پول درآوردم تو اولین فرصت یه جیپ خریدم که باهاش شب عروسی هم تصادف کردیم …
هر دو به این قسمت که می رسند می خندند.
علـــــــی :
هی ماشین عوض کردم بلیزر، چیروکی و…
مونـــا :
تا اینکه رسیدیم به آهو. دیدیم آهو ماشینیه که می تونیم صندلی عقبشو در بیاریم و پشتش بخوابیم
علـــــــی :
آره به این نتیجه رسیدیم که جای خواب خیلی مهمه، اینکه هر روز تو سفر چادر بزنیم و جمع کنیم کار سختیه. البته با آهو یه بعد از ظهر برفی تو سوهانک تهران چپ کردیم، سه تا ملق زدیم رو سقف وایسادیم، پیاده شدیم صافش کردیم. حتی بعدش هم رفتیم مهمونی با شیشه شکسته و بعدشم رفتیم خونه. کمتر از یک ماه بعدش اولین سفر طولانی جاده ای رو شروع کردیم و دو هفته ی عید سال ۹۰ رو رفتیم چابهار. رفتیم طبس _ زابل _ زاهدان _ خاش _ سرباز _ چابهار _ گواتر و بعدش برگشتیم خونمون. سفر به چابهار واسه ما سفر به یه جای ناشناخته بود. اون موقع کسی چابهار نمی رفت. کسی شناختی از زابل نداشت. یه دونه ماشین پلاک جای دیگه ندیدیم به غیر از مشهد و خودمون که تهران بودیم. از اونجا که اومدیم دیدیم یه جای بهتر می خوایم و یه کاروان خریدیم. کاروان مال یه هنرپیشه بود که تو فیلم وضعیت سفید هم بازیش داده بودن و حالا می خواستن بفروشنش. خیلی وضعیت بدی داشت و یه جایی پارک بود. همه چیزای به درد بخورشو برداشته بودن.
مونـــا :
ولی ما تا دیدیمش گفتیم درستش می کنیم… جالب اینه پول هم نداشتیم.
علـــــــی :
گفتیم اینو بخریم، چه قدر خوبه. بالاخره با وام و قرض، خریدیمش و سال بعدش دومین سفر طولانی رو باهاش رفتیم. چند تا ماشین بودیم با دوستامون و با هم رفتیم زنجان _ مریوان _ مرز رو اومدیم تا ماکو _ قلعه بابک _ آستارا و… تا رسیدیم به تهران. ۲۳ روز تو سفر بودیم، خلاصه همینطوری ادامه دادیم، عیدا رو سفر طولانی می رفتیم. بقیه روزا رو هم کم و بیش سفر داشتیم. دو هفته می رفتیم جنوب. یهو می رفتیم شرق یا غرب تا اینکه سال ۹۱ رسید و اولین باری بود که از کشور خارج می شدیم.
مونـــا :
البته میون حرف علی باید بگم که ما این کاروان رو داشتیم. سفرهای خیلی خوبی هم باهاش رفتیم اما دیدیم هرجایی نمیشه پارکش کرد و هرجایی هم نمیشه این ماشینو برد. به این فکر کردیم که اگه ماشین کمپر باشه خیلی بهتره تا کاروان رو دنبال خودمون بکشونیم. خلاصه کلی تو آگهی ها و اینور و اونور دنبال ماشین بودیم تا اینکه آگهی فولکس رو دیدیم که اونم اصفهان بود. بازم پول نداشتیم (با خنده). به این نتیجه رسیدیم که اگه همچین ماشینی داشته باشیم احتیاج به خونه نداریم. دیگه مثل خونمون می مونه تازه باهاش می تونیم سفر هم بریم. چه فرقی می کنه با خونه ی خودمون؟ همون موقعها هم علی کارشو ول کرد. خونه رو جمع کردیم و پول پیش خونه رو دادیم به ماشین.
علـــــــی :
ماشین و گرفتیم و درستش کردیم. شروع کردیم ببینیم می تونیم یا نه. توی همین تهران با اینکه کلی آشنا و فامیل داشتیم اما تمام پارک هایی که می تونستیم ماشین رو کنارش پارک کنیم رفتیم و شب رو تو ماشینمون خوابیدیم و تا الانم همین جوریه…
به لحاظ ایران و محدودیت های اجتماعی و تفکر مردم و جامعه به مشکلی برنخوردین؟
مونـــــا :
نه اصلا…
علـــــی :
خیلی برخورد آدما مهمه. خیلی وقتا حتی پلیس هم اومده ولی خیلی راحت برخورد کردن، خب دیگه ما ۵ ساله خونمون همین ماشینه، بهش می گن ون لایف، یه زمانی واسه ما یه رویا بود.
مونــا :
اولش سخت هست اما وقتی بدونی هدفت چی هست و چی می خوای دیگه راحت میشه.
علی :
آره… ممکنه خیلیا تو کاخ هم زندگی کنن و لذت ببرن، ما نمی تونیم ثابت باشیم اصلا، وابستگی به مکان واسمون معنا نداره، بدترین چیز اینه که نگران چیزایی باشی که اصلا ارزش نداره!
خانواده ها با این کارتون مشکلی نداشتن؟
علی :
اولاش خب سخته. منم مادرم ۷۰ سالشونه و پدرم هم سال ۸۰ فوت کرده. مطمئنم اگه بود اجازه نمی داد. به مادرم اولش نگفتیم قضیه چیه، چون تفرش زندگی می کنن چیزی نفهمیدن اما کم کم متوجه شدن و الان باهامون موافقن و می گن کار درستی می کنین. همه ی این چیزا و مخالفت ها هست اما باید خودت از پس خودت بربیای. به هر حال تشنتم که باشه و بخوای آب بخوری باید یه حرکت انجام بدی، این ساده ترین مثاله، اگه بشینی و بگی تشنمه که تشنگی برطرف نمی شه.
مونـــــا :
مامانم مشکلی نداشت و کلی هم استقبال کرد و گفت شما می تونین. ولی پدرم هنوز که هنوزه ناراحته اما چیزی نمی گه. یه خواهر و یه برادر دارم که کمکم می کنن. معمولا هر وقت تهران باشیم میریم پیش مادر و پدر من. پدرم خیلی بهم وابسته ست و تا داریم وسایل سفر رو جمع می کنیم میگه باشین خونه دیگه، کجا می رین؟ هنوزم یه خرده سختشه که با این قضیه کنار بیاد.
تا حالا خانواده باهاتون اومدن سفر؟
مونـــــا :
خواهر و برادرم تو سفرای کوتاه باهامون بودن اما پدر و مادرم نه.
علی :
البته قبل از اینکه اینجوری سفر کنیم برنامه ریزی های سفر خانواده رو من انجام می دادم و همونجا نقش تور لیدری داشتم واسشون.
ماشینتون اسم خاصی داره. میشه در موردش توضیح بدین؟
مونـــــا :
دامبو اسمی بود که من واسش انتخاب کردم . دامبو یه شخصیت کارتونی فیله که گوشای بزرگی داره و پرواز کرد تا سفر کنه. درای ماشین رو که باز می کنیم با اون دماغه ی جلو که زاپاس روشه خیلی شبیه اون فیله می شه.
علی :
غیر از اینا دامبو یه کار خیلی مهمی کرد و تونست سفر کنه. این ماشین هم راه نمی رفت اما ما خودمون درستش کردیم. درسته یه ماشین ۴۰ ساله است و هر لحظه ممکنه خراب شه اما ما بازم باهاش میریم سفر. دیگه خراب شدن ماشین هم شده قسمت بامزه ی سفر ما. ما هم دیگه داریم مکانیک می شیم چون یه چیزایی یاد گرفتیم.
از سفرهای خارجیتون برامون بگین
علی :
اولین سفر، سال ۹۱ رفتیم ارمنستان ۴ نفری با دامبو. ۱۰۰۰ کیلومتر تو ارمنستان سفر کردیم. یکی از مشکلاتمون گرفتن پلاک ترانزیت بود. چون ماشین بالای ۳۰ ساله و جزء میراث کشور به حساب میاد با ضمانت تونستم براش پلاک بگیرم.
سفر دوم رو رفتیم هند البته می خواستیم با ماشین بریم اما پاکستان ویزا نداد بهمون. گفتن از مرز ایران تا کویته ۶۰۰ کیلومتر راه بیابونیه و هیچ روستایی نیست و امنیت نداره. خلاصه با هواپیما رفتیم. ۳۱ روز هند بودیم با کوله پشتی بیشتر از نصف هند رو گشتیم. توی مسافرخونه ها می موندیم. چادر داشتیم اما جایی واسه چادر زدن نبود. تو هند ، گوا ، هامپی، پونا، بادامی، دهلی، خواجه راهو، آگرا، جیپور و احمدآباد رو گشتیم. فواصل شهرا رو با اتوبوس و قطار می رفتیم.
سال بعدش رفتیم ترکیه با ماشین ۷۰۰۰ کیلومتر سفر کردیم. فتیه، بدروم، آرمانیس و نتونستیم ببینیم. یعنی پول بنزینمون تموم شد ( با خنده).سال ۹۴ رفتیم ترکیه و گرجستان و ارمنستان و تو دوهفته، سه تا کشور رو دیدیم. یه جورایی رکورد زدیم.
امسال هم ۳ هفته ارمنستان و گرجستان و ترکیه رو گشتیم اما بیشتر تو گرجستان بودیم چون دفعه ی قبل خوب ندیده بودیم این کشورو.
مونـــــا :
آره دفعه ی پیش انقدر بارون بود که یکی از دوستامون شامپو زد به سرش و رفت زیر بارون سرشو شست.
هر دو با هم می خندند.
از هیچهایک هم استفاده کردین؟
علی :
نه تا حالا تجربه اش نکردیم .فکر کنم تنها چیزی که راجع به سفر دوست نداریم انجام بدیم همینه. مگه اینکه مجبور بشیم. خیلیا دوست دارن اما ما نه.
هزینه های سفرتون چه جوری تامین میشه؟
علی :
ما الان تور می بریم. ۵ نفر توی ماشین ما جا میشه. مثلا برای سفرای خارج فقط می تونم رو ماشین خودم حساب کنم چون ممکنه یه سری آدما نتونن بیان. اما تو ایران همیشه تور داریم. بقیه مسافرا با ماشین خودشونم می تونن دنبال ما بیان. حتی ماشین های دو دیفرانسیل رو هم داشتیم تو سفرا .
ما قسمت پذیرایی و همه چیز رو به عهده می گیریم و هزینه شو ازشون دریافت می کنیم.
مونـــــا :
البته ما یه تجربه ی جالب دیگه هم داشتیم. تلاش کردیم پول درآوردن تو سفر رو یاد بگیریم. به این فکر افتادیم که آشپزی می تونه خیلی خوب باشه. گفتیم تو همین تهران شروع می کنیم و اگه بتونیم انجامش می دیم.
علی ادامه می دهد:
دو سال پیش رفتیم پارک پلیس. فلافل درست کردیم و فروختیم. روز اول هیچ کس نیومد بخره فقط دوستامون بودن.
مونـــــا :
دو شب بعدش رفتیم لویزان یه چیزی گذاشتیم جلوی ماشین مثل سلف سرویس درست کردیم. اولش یه آقایی اومد گفت اینجا بساط نکنین منم گفتم بساط نیست . تولدمه دوستام قراره بیان و دور هم باشیم. اونم رفت. اولش دوستامون اومدن و یه ۳۰ – ۴۰ نفری بودیم وقتی هوا تاریک شد همه ی مردم اومدن و هرچی داشتیم خریدن. حتی یه خرده سوسیس تو ماشین بود اونم درست کردیم و فروختیم. اما دیدیم فلافل سود زیادی واسمون نداره.
به این نتیجه رسیدیم که یه کار دیگه ای بکنیم که هزینه ش کمتر باشه، راحت تر باشه و یه چیز جدید باشه تا مردم بیشتر استقبال کنن.. این دفعه ساندویچ نوتلا درست کردیم و با شیر داغ تو دربندسر فروختیم. ۲ ساعت طول کشید تا همش تموم شد.
دیدیم که میشه پول دربیاری و از پسش براومدیم. البته تو سفر گرجستان هم صنایع دستی به اروپاییا فروختیم. من و خواهرم و یکی از دوستام یه چیزایی درست می کنیم مثل دستبند و جاسوئیچی و از این جور چیزا. خیلی هم استقبال کردن.
هر کشوری که دیدین رو تو یه عبارت برامون توصیف کنین.
هنــــــد
علی :
همه ی آدما یه بار باید برن. اصلا برن یه هتل ۵ ستاره ولی واقعا برن و ببینن که خیلی چیزا اونجا متفاوته.
مونـــــا :
منم حرف علی رو تایید می کنم همه باید ببینن.
ارمنســـتان
مونـــــا با خنده پاسخ می دهد:
من پیشنهاد می کنم کسی نره
علی :
نه که نره حالا. ولی یه بار بسه.
گرجستان
مونـــــا :
حتی برای زندگی هم فکر کردیم بهش.
علی :
میشه زندگی کرد توش واقعا.
ترکیــــــه
مونـــــا :
خیلی قشنگه. خیلی سفر خوبی برای ما بود چون طولانی تر بود و متفاوت.
علی :
توریستی ترین جایی بود که دیدم.
تا حالا گم شدین؟
علی :
نه من از بچگی شکار می رفتم و تو کوه و اینا راه پیدا کردن رو بلد شدم. خودم جی پی اس سیارم و جغرافیام هم خیلی خوبه.
مونـــــا :
منم جدیدا یه جورایی راه افتادم و بلد شدم.
بهترین اتفاق زندگیتون چی بوده؟
علی :
کل سفرا واسه ی ما یه اتفاق خوبه بهترین اتفاق زندگی من ازدواج با مونا بود. اگه نبود شاید اینجوری نمی شد. خیلی جاها من خسته شدم و مونا بهم انگیزه داده که ادامه بدیم.
مونـــــا :
بهترین اتفاق زندگی من این بود که علی از کارش اومد بیرون و آزاد شدیم. اینکه رها باشی خیلی خوبه.
تلخ ترین یا سخت ترین اتفاق زندگیتون چی بوده؟
مونـــــا :
تلخ که نه. یه سری مشکلات و اتفاقات تو زندگی بوده اما اونقدری فکر ما رو به خودش مشغول نکرده که تلخ باشه.
علی :
ما تو سفر هند دو روز گرسنه بودیم. پولمون تموم شد و تا بیایم پول بگیریم از دوستامون مجبور شدیم یه کم گرسنگی تحمل کنیم. البته ما به اونم به چشم قسمت بامزه ی سفرمون نگاه می کنیم. تو ترکیه هم پولمون تموم شد اما اونجا راحت ماهی صید می کردیم و می خوردیم.
عجیب ترین چیزی که دیدین چی بوده؟
علی سریع به آدم فضایی اشاره می کنه. اولش ما هم متعجب میشیم اما علی باز هم تاکید می کنه و میگه:
جدی می گم من دیدم. تو انارک ایران دیدم. اتفاقا با هم بودیم. یه چیزی عین بشقاب پرنده انگار توی ارتفاع یک کیلومتری بود. چند رنگ متنوع داشت و هی می چرخید. خیلی هم سریع جا به جا می شد. یه لحظه اینجا بود و یه لحظه جای دیگه. اول فکر کردیم دستگاه های تصویربرداریه اما واقعا سفینه بود.
یه بارم تو بچگی تو باغمون تو تفرش طوفان شد و ما فرار کردیم تو خونه. دو هفته بعد تو خونه بودیم که یهو یه چیزی مثل شهاب سنگ رد شد و رفت خورد توی کوه روبه رویی. فرداش رفتیم ببینیم اما خیلی شلوغ پلوغ بود و راه رو بسته بودن. ولی بعدا که خلوت شد فرو رفتگی توی زمین قشنگ معلوم بود. به هر حال وسعت دنیا رو که یه نگاه کنی می فهمی همه چیز می تونه وجود داشته باشه.
مونـــــا :
اصلا یکی از چیزایی که تو سفر دوست داریم راجع بهش بدونیم و تو سفرامون بریم سراغش، رمزآلودهای ایران و مباحث ماوراءالطبیعه هستش.
بهترین جاده ای که تو زندگیتون دیدین کجا بوده؟
مونـــــا :
بندرعباس به چابهار.
علی :
آره دقیقا! یه جایی هست به نام روستای دَرَک که یه چیزی مثل رمل های کویر به رنگ طلایی رو در کنار آب می تونین ببینین. نمونه ی این تصویر رو چند تا جای محدود تو دنیا می تونین ببینین. تو ایران هم یه نمونه ش هست.یه جاهایی آب ازتون ۲ تا ۳ کیلومتر دوره اما یه جاهایی هم خیلی نزدیکه. تو این مسیر گَرَک و جاسک رو نباید از دست داد. خیلی جای بکر و خوبیه.
خاطراتتون رو ثبت هم می کنین؟
علی :
بیشتر ضبط می کنیم. نوشتن واسه من کار سختیه چون دائم دارم رانندگی می کنم و خسته م اما مونا می نویسه.
رانندگی خسته کننده نیست؟
علی :
نه من اذیت نمی شم. خیلی هم دوستش دارم.
مونـــــا :
منم گاهی اوقات رانندگی می کنم ولی نه توی شهر.
استقبال مردم کشورای دیگه چطوره؟
علی :
خیلی خوبه. یه بار نزدیک یه چشمه تو غرب ترکیه بودیم. یه ماشین پلیس ما رو دید و از کنارمون رد شد اما دوباره برگشت. اینم بگم که تو ترکیه انقدر بنزین گرونه. حدود لیتری ۸۰۰۰ تومن. که اگه ماشین پلیس رد شه اصلا بر نمی گرده.
مونـــــا :
پلیسه واسش جالب بود که شما ؟ اینجا؟ از ایران. من تا حالا پلاک ایران ندیدم. مگه از این ماشینا تو ایرانم هست؟ مثلا فکر می کرد ما چادرنشینیم. آلمانی ها هم زیاد میان جلو و باهامون حرف می زنن.
علی :
آره اینکه ما فولکس داریم جالبه واسشون و فکر می کنن ما هم آلمانی هستیم.
تا حالا تو شهرهای مختلف تو خونه ی کسی مهمون شدین؟
مونـــــا :
شهر به شهر که می رفتیم خیلی استقبال می کردن و اصرار داشتن که به خونه هاشون بریم اما ما نمی خواستیم مزاحمت داشته باشیم واسشون. تا اینکه یه بار تو برازجان مجبور شدیم و رفتیم خونه ی یه نفر.
علی :
تو سفر یک هفته ای که به کویرهای ایران داشتیم تو راه بوشهر رفتیم برازجان و احتیاج به حمام داشتیم. از یه آقایی پرسیدیم اونم اصرار کرد که بریم خونه ش. خیلی اصرار کرد ولی ما گفتین نمیایم. آخرش گفت که ما یه خونه داریم برای پذیرایی مهمون ازش استفاده می کنیم. وقتی اینجوری گفت ما هم راهی شدیم و رفتیم. اما وارد خونه که شدیم دیدیم از این خونه های حیاط دار قدیمیه که چند خانوار توش زندگی می کنن. این آقا هم خانواده ی خودشو برد توی یه خونه ی دیگه تا ما راحت باشیم. کلی ازمون پذیرایی کردن و قلیه ماهی هم بهمون دادن. بعد فهمیدیم این آقا بیکاره و خیلی ناراحت شدیم. مهمان نوازی ایرانیه دیگه.
توصیه ای برای سفر ارزان دارین؟
علی :
خیلی مهمه اینی که گفتین. باید حتما یاد بگیری که ارزون سفر کنی و این خودش یه علمه. اول باید حساب همه چیز رو بکنین. پول بنزین، غذا و خلاصه همه چی. سفر رو راحت بگیرین. نیازی نیست که به خیلی چیزا اهمیت بدی. با نون و پنیر هم میشه سیر شد. روحیه ی سفر داشته باشین. خواستن خیلی مهمه. خیلیا بعد یه هفته سفر دیوونه می شن. مثلا اگه نره حموم نمی تونه ادامه بده. یه سری مسائل رو کلا باید بی خیال شد.
تا حالا مشکل امنیت نداشتین؟
علی :
نه اصلا مشکل نداشتیم ما خیلی ماجراجویانه عمل می کنیم. مثلا یه بار تو گرجستان بودیم و یه جای پرتی خوابیدیم. نیمه شب یکی اومد گفت اینجا زمین منه و باید از اینجا برید بعدشم زنگ زد دوستاش اومدن اما من با خونسردی بهشون یه جوری توضیح دادم و رفتن. بعدش ترسیدیم دوباره برگردن. ما هم زنگ زدیم پلیس بین الملل اونا هم آدرس و گرفتن و خیلی سریع اومدن. گفتن باید جابه جا شیم. من خیلی خسته بودم و الکی بهشون گفتم ماشین خرابه. آخرش هم همونجا موندیم و اتفاقی هم نیفتاد.
خیلیا دوست دارن مثل شما باشن ولی یه جورایی می ترسن. به نظرتون دلیل این ترس چیه؟
علی :
مثل این می مونه که یه بچه ی دو ساله نمی دونه پشت این در و تو دنیای بیرون چه خبره ولی یه بار میره تو کوچه می بینه هیچ خبری نیست و همه چیز عادیه. فقط کافیه از این در بری بیرون. واسه ما هم سخت بود. خیلی بهش فکر کردیم اما بالاخره انجامش دادیم. الان تنها حسرتی که داریم اینه که چرا زودتر این مارو نکردیم؟
آینده تون رو چه جوری می بینین؟
علی :
ما می خوایم تا آخر عمرمون تو سفر باشیم. با شعار ” سفرهای بدون مرز” سفر کنیم. یه طومار هم همراهمونه می تونین به عنوان سفیر صلح و عشق امضاش کنین. یه پارچه ی سفید ۲۰-۳۰ متری.
خیلی دوست داشتیم اروپا رو بریم اما الان موقعیتش نیست چون هم ویزا گرفتن به خاطر اوضاع ترکیه سخته و هم اینکه ما هنوز اون توان مالی رو نداریم. داریم یه سفر ایرانگردی رو شروع می کنیم تا کل ایرانو بگردیم و بعد بریم اروپا. البته آفریقا و امریکای جنوبی هم تو برنامه مون هستن.
البته یه بارم با آقای عبدالله امیدوار صحبت کردم و دلم می خواست همه ی جاهایی که اونا رفتن رو هم برم تا ببینیم بعد از ۵۰ سال چه تغییراتی کرده اما خب خیلی مسائل هست که مانع ما میشه. اون سفر دیگه هیچوقت تکرار نمیشه.
ماشینتون چی؟ عوضش می کنین؟
مونا ( خیلی سریع)
نه …نه .. دوستش داریم.
علی :
از دوست داشتنشم که بگذریم . خیلی کارآمده این ماشین. وفتی یه چیزی داری که کارتو انجام میده چرا باید عوضش کنی؟!
مونـــــا :
وقتی جیپ داشتیم همه می رفتن جیپ می خریدن و می گفتن بریم سفر اما مهم وسیله نیست مهم خواستنه. حالا که فولکس داریم همه دنبال فولکس هستن. خیلی از طرفدارای ما دنبال ماشینمونن.
آخرین حرفاتون با دوستان ؟
علی :
من همیشه می گم زندگی اون چیزیه که تو ذهن آدم می گذره. همیشه باید خودت تصور کنی الان اینجایی که من دارم میرم چه اتفاقی می افته؟ مثلا خوش می گذره یا بد می گذره. بعضی آدما رو تو بهشت هم ببری ایراد می گیرن. پس یه چیزی تو درون آدمه که باید تغییر کنه تا خیلی چیزا راحت بشه.
مونـــــا :
منم با علی موافقم بهتره که تو وجودت باشه یه تغییر.